گردش روز جمعه
خداروشکر حنانه حالش بهتره صبح که از خواب پاشده بود دیگه تب نداشت ماهم بیدارشدیم ورفتیم نون بگیریم دسته جمعی فلاکس چای واستکان وقند هم برداشتیم تا یه جای سرسبزی رسیدیم صبحانه بخوریم اونهم ساعت 12 ظهر بود
راه افتادیم به سمت بازار یه جایی هست که خیلی خوب نون بربری رو پخت میکنه اهل شهر خودمون تبریزه ترکن خریدیم راه افتادیم سمت جاده شوش خدایا نمی دونین این موقعها اینجا هواش عالیه بهشته درختهای پرتقال دیده میشدن همراه با میوه های روی درخت چه منظره جالبی توی مسیرمون بود و یه چن کیلو هم از همون کنار باغ میوه پرتقال می فروختن ماهم خریدیم تازه تازه بود توی مسیر دزفول-شوش نمایشگاه محرم دایر کرده بودن و ماکت مربوط به جنگ امام حسین ویزید وشهیدن شدن اهل بیت امام حسین بود حنانه چقدر با دیدنشون ذوق میکرد وناراحت از خونی که روی زمین می ریخت آخه پمپ وصل کرده بودن و آب قرمز روی زمین می ریخت انگاری فرات خونین شده بود راه افتادیم به طرف شوش و نرسیده به شهر جایی بود کنار آب ماشینو نگه داشتیم برای صبحانه حنانه تا حدودی سر کیف بود پرتقالایی که توی راه خریده بودیم وبا صبحانه مفصل زدیم به بدن زیر درختا واون فضا که انگاری توی جنگل بودی حنانه هم برا خودش بازی می کرد بعد از خوردن صبحانه برگشتیم به سمت دزفول و زیارتگاه بن جعفرطیار هم رفتیم که داماد حضرت علی و شوهر ام کلثوم بود اونجا مراسم شبیه خوانی هم برگزار میشد ما هم رفتیم و نگاه کردیم حنانه رفته بود رو کول باباشو نگاه میکرد چه خوشش اومده از مبارزه باهم و اونایی که با اسب به سمتی می تاختند بسیار جالب بود به زور برش گردوندیم وسوار ماشین کردیم
دیگه ساعت 4 بود رسیدیم تازه خانم می خواست سرسره بازی کنه برای اینکه دیگه گریه نکنه بردیمش پارک و بازی هم کرد وآمدیم خانه الان خیلی حالش خوبه شب هم رفتیم دسته های هیئت عزاداری وتماشا کردیم یه جایی گوسفند قربونی میکردن یه لحظه حواسم نبود حنانه هم داشت تماشا میکرد چقدر ناراحت شده بود وهی از من می پرسید که چرا اونا رو سر بریدن ودارن خون میدن بمیرم براش خیلی دل نازکه